محل تبلیغات شما

دل نوشته های یک کولی



و

و

و 

 و  بعضی وقت ها هیچ چیز 

چلانده می شویم هر دم 

و

 از هر سو  

در حسرت یک ودکای غیر قانونی شش دلاری  برای لحظه ای فراموشی  

و

عرق سگی های تقلبی  لیتری ده دلاری  در این زندگی سگی

و

سیگارهایی یک دلاری که حتی پشت سیگار نمیتوان دودشان کرد. 

و

قافیه هایمان  به هم می ریزد

از قافیه های رفاقت 

و قافیه های عاشقی

تا خود زندگی

همه چیز ناتمام می ماند. 

و  چه ناتمام  قرار است تمام شویم در حکومت اسلامی


ادمها دو دسته اند

۱- انسانها ی راستگو و بی ریا

۲ - متدین ها 

دین از هر نوعی که باشد با افزایش ایمان‌ میزان دروغگویی و ریاکاری افزایش می یابد. این خاصیت اعتقاد است چرا که فرد همیشه برای ادامه زندگی و پاسخ به تمایلاتش در مقابل احساس گناهی که دین بر او تحمیل میکند شروع به بافتن سناریوهای دروغ به خود و دیگران میکند

بنابر این هرگز به متدین ها اعتماد نکنید

با انها دوست نشوید

سعی کنید با انها معامله نکنید

و همیشه از متدین ها بترسید



متدین ها ادمهای خوبی نیستند. فقط خوب نقش بازی میکنند. خوب دروغ می گویند

و خیلی خوب ادای چیزهایی را در می اورند که شما دوست دارید

 

و اما خطرناک ترین نوع متدین ها نوع چند چهره ان است

کسی که برای هرگروه از دوستانش هر یک از معشوق های پنهانی یا اشکارش هم هیئتی هایش خانواده اش کسب و کارش و و و . برای هرکدام چهره و شخصیتی جداگانه از خود بروز می دهد.  


مهم نیست چه دستاوردهایی داشته باشی یا چقدر توسط قبیله و اجتماع تایید بشی. مهم شعفی است که وقتی در مسیر صحیح قرار میگیری در  قلبت طلوع میکند

و بعد تک تک نشانه ها و امداد های غیبی و معجزاتی که به نظمی عجیب حادث می شوند


من فهمیدم. من وژدان کردم. که رخوت و تنبلی در واقع بن بست هاییست برای گام گذاشتن در مسیر اشتباهما در راه رسالت وجودیمان همیشه انگیزه و شعف متواتر و مناسب را خواهیم داشت


نزدیک به هشت سال از اخرین باری که در راه درست بودم می گذرد. این شعف با اشکهایم میچکد



ما سعی میکنیم خودمان را در لحظات کوچک شادی گم کنیم تا در اقیانوس اندوه همیشگیمان غرق نشویم

و شاید قعر اندوه جاییست که درهای نجات مخفی شده باشد


اندوه‌انسانیت قابل تفکیک و فراموشی نیست

قابل درمان و تبدیل و بهبود نیست

چرا که این اندوه بخشی از ماست


روزی نیست که یکدفعه به خودم‌ بیام و میبینم بازم داشتم توی ذهنم با تو صحبت میکردم


روزی که تو‌برگشتی و با ناباوری میگی

-یعنی تمام این سالها تنها بودی؟ 

-نه

     تو بودی

                   توی خیالم


و من سالهاست که این گفتگو رو مرور میکنم با امید و انتظار که اون‌‌روز برسه 



میزان پیشرفت ما با دارایی های ما نسبتی ندارد

پیشرفت امری درونی و وجدانی است که از مجموع تجارب موفقیتها  شکستها و تلاطم های زندگی حاصل می شود

پیشرفت واقعی به بینش منجر می شود و هرچه خود واقعیمان را بیشتر بشناسیم ناچار بینش منحصر به فرد تر و خاص تری را نیز تجربه خواهیم کرد

و چه بسا انزوایی طلایی را برای ما به ارمغان خواهد اورد

این هبوط به سرزمین زیرین وجود همچون شیرجه گلایدر اگر صحیح اتفاق بیفتد سعود بزرگی در پی خواهد داشت که پرواز واقعی روح در ان میسر خواهد شد

.

سنجش پیشرفت با مقیاس های مادی تنها خواب ما را عمیق تر خواهد کرد. به نحوی که نهایتا هرچه بیشتر به دنبال دستاوردی از پس دستاورد دیگر بشتابیم. در لایه های عمیق و عمیق تری از خواب فرو خواهیم رفت

چنان که نه تنها بیداری سخت تر می شود. بلکه ترس از بیداری و باور اینهمه بیهوده پیمودن زمان و عمر در مسیر اشتباه. خود مانعی بر گشودن چشم هایمان است

و این دقیقا همان بیماری فراگیر و مسری قرن معاسر است


هنوز نمیدانم

اینهمه میل من به اموختن از احساس بی ارزشی درونی است یا از علاقه

نمیدانم این تنهایی خوب است یا بد

نمیدونم من دیوونم یا بقییه ادم ها

نمیدونم من بدم یا بقیه ادها

نمیدونم چرا اینهمه تنهایی

گسیل شده رو سرم 

خوردن خوابیدن و جق زدن

پشتکاری که ازش میترسم

در من پنهان شده


دیشب دوتا کارد میوه خوری برداشتم ولی به اندازه کافی تیز نبودند . هرچه فشار میدادم نمیبریدند. یا من زیادی پوست کلفت هستم یا این کاردها فقط به درد میوه می خورند.

امشب اما تیغ خریدم. شاید بشود زخمهارا از زیر پوستم بیرون بکشم . شاید .


خونریزی به من احساس قدرت می دهد. یادم می اید روزی که با مشت به شیشه در کوبیدم و خون از دستم شرشر میریخیت احساس خوبی داشتم. انار تمام دردهایم بود که با خونم می چکید روی راه پله و خیابان و کنار دنده ماشین که پر از خونم شده بود. بعضی دردها به زبان خوش التیام نمیابند. خون اما معجزه میکند.  نداشتن نداشتن می اورد . مثل زنججیر یا شاید رابطه علت و معلولی داشته باشد. و خدای نداشتن. علتالعلل تمام نداشتن ها با بی پولی اغاز میشود. عشق. زندگی سلامتی دوستی همه و همه نداشتن های دردناکی هستند که با بی پولی شروع می شوند. و انقدر ادامه می یابند که نامریی و نیست میشوم. 

تیغ را بر میدارم از وسط نصف میکنم. از پوسته کاغذی دا می کنم. روی بازوی چپم میکشم. سوزش خفیفی دارد. چند ثانیه بعد خون بیرون میزند. میتراود. به موازاتش خط دوم را هم می زنم. به موازات اولی و فاصله یک سانتی .  تا ارنجم قرمز می شود. دستمال را نا خودآاه بر می دارم تا پاکش کنم. اما ناهم که بهش میافتد . دلم نمی اید. سرخ زیباییست. دستمال را کنار میذارم مسیر قطره های خون تا ارنجم نقشی زیبا می افرینند. وسوسه ام شدید تر می شود. زخم بعدی را عمیق تر بزن! صدایی در گلویم  بیوقفه داد میزند. مرا ببر!  کشیدن تیغ روی گلویم.  تصور فوران خون و طرحی که روی در و دیوار اتاقم می گذارد مقاومت را سخت می کند. دلم می خواهد بدنم را قطعه قطعه کنم. هزار بار پشت سر هم  تکه تکه شوم. و بعد دوباره و دوباره .


تیغ را بر میدارم. این بار سریع می کشمش یک خط عمیق تر بالاتر از دوتای قبلی . گوشتم که باز میشود چند لحظه سفید است بعد ارام ارام سرخ می شود و خون می تراود.

هر زخم وسوسه بعدی را بیستر میکند. لذت دارد. شاید تنها لذتی که برایم مانده !

کاش زودتر به قلبم برسم. سینه ام را بشکافم و بیرون بکشمش.


جوری عاشقت بودم که در هیچ ذهنی نمیگنجه

و حتی خودتم نتونستی بفهمیش

حتی خودمم نفهمیدم

نبودنت اما شبحی است

سیاه 

بزرگ 

تنومند

مرا در اغوش گرفته 

هر لحظه می فشاردم

زیر بار سنگینی اش افلیجی کور و کر و لالم

 نبودنت  گلومو فشار میده

راستی.

میدانستی با یک پیام خشک و خالی هم می توانی مرا از دست نبودنت نجات دهی؟ 

چه عاجزانه عاشقی می کنم 

میبینی؟

چه محتاج و چه حقیر شده ام.

حتی به دلسوزی هم پیامی نمی دهی؟! 



بهت میگم  مگه  میم منت نبودم

بهم میگی من مرد

بهت میگم  بذار زندگیمونو با هم بسازیم

میگی می خوام تنها باشم

میگم دیوونتم شب و روزم شده اشک و اه و حسرت

میگی  خلی

میگم مگه یادت رفته نار هم بهترین روزها و لحظه هارو داشتیم

میگی توی دوستی خوش گذشت ولی به درد ازدواج نمی خوریم


تومار پیام های منو میبینی و انلاینی و حتی رید نمیکنی


دست خودم نیست این احساس

دست خودم نیست


زندگی همین است 

از چاله ای به چاهی 

 و از چاهی به چاه عمیق تر و تاریک تر و سردتر 

و در اوج نا امیدی طنابی پوسیده اویزان

زندگی همین است

بالا رفتن و رفتن 

در پی اش افتادن و افتادن

جان کندن های پیاپی 

و امید و ناامیدی های متوالی و سینوسی

رسم این است که نه هرگز شادی را تجربه کنی

و نه در اوج اندوه و تاریکی چراغی از دور دست سوسو نکند گاهی 

داستان ما و زندگی داستان الاغ و هویج است


سرگشتگی نتیجه خوداگاهی است

یک خوداگاهی واقعی همیشه به دنبال پاسخ ایست برای بودنش

برای منشا

برای دلیل بودن

برای سرانجام

برای علت این روزمرگی ها

برای تاثیر کوچک و عظیمش در کاینات

و هیچ پاسخی نیست

اگر خدایی بود و اگر ادیانی حقیقی شاید پاسخ داده شده بود هدف بودن. یا هدف خلقت. یا بی هدفی محض فرگشتی.


ایستگاه اخر

در هر ایستگاه چقدر منتظر می مانیم

و ایستگاه اخرمان کجاست

ایستگاه مذهب

ایستگاه خانواده

ایستگاه فرهنگ

ایستگاه جامعه

و ایستگاه وطن

ایستگاه  عاشقی

و همینطور که در یک ایستگاه منتظری -و چقدر هم منتظر میمانی-  اصلا میدانی که ایستگاه بعدی کجاست؟

و چقدر در ان خواهی ماند؟

در ایستگاه شغل تکراریت؟ 

یا ازدواج اجباری ات 

تا کی میمانی؟ 

در افسردگی و سرخوردگی اجتماعیت؟ در نا امیدی های تحمیلی وطنت ؟ در خفگی حکومتت مفسد چطور؟ 

در کدام ایستگاه ها می مانی؟ و کی حرکت میکنی؟ 

اتوبوس مرگ را در کدام ایستگاه سوار خواهی شد؟ 



ازت متنفرم به خاطر عشقت

به خاطر عشقمون

به خاطر عشقم

بیزارم از دوشت داشتنت که تمام وجودم را گرفته

بیزارم از خودم که تمام حال و هوای دلم روحیه ام انگیزه ام نگاهم زندگیم بود و نبودم به تو بسته

بیزارم از این سالها و روزها

بیزارم از اولین لحظه تی که دیدمت

از بوسه های شیرینمان

از بهترین‌لحظات عمرمان

از شیرین ترین خاطراتم

از ناب ترین لحظاتم

از عشق خالص نگاهت

صداقت بی حد و مرزت

از اعتماد بینهایتی که به تو دارم و‌داشتم

بیزارم از تمام‌دوست داشتنهایت 

وقتی که قرار است دیگر نباشی

و حال من بد بد بد بد باشد از نبودنت و نداشتنت و مرور تمام ان لحظه های  بی تکرار که مرا خوشبخت ترین مرد روی زمین کرده بودی


حکومت یکپارچه مردمی و تناقضات فراگیر . سیاهی و انرژی تاریک و منفی ای که در تمام اقشار جامعه و تمام ارکان حکومت بصورت یکپارچه و یکنواخت پخش شده و باز تولید می شود. 

مردی را دیدم که وقتی دوستش ته سیگاری در خیابان انداخت. تا مرز دعوا با او پیش رفت و بعد که از خورده شدن نصف جنگل های شمال برایش میگفتی کر میشد و میگفت این اخبار را پیگیری نکن برای اعصابت خوب نیست!

جوانی را دیدم که از این نظام بیزار بود و سالها در تلاش برای رفتن به امریکا و بعد یک روز چند پروژکتور را به ادارات فروخت تا تصویر پرچم امریکا را در ورودیشان بر زمین بیندازد! اتفاقا سود خوبی هم کرد! 

دانشجویی که همیشه از ایست بازرسی ها نالان بود و به به بسیج فحش میداد خودش برای تخفیف سربازی بسیج فعال شد و ایست بازرسی هم رفت!

پسر و دخترانی را دیدم که بعد از ازدواجشان دیگرانی را که مثل مججردی خودشان رفتار می کردند چندش اور و کثیف خطاب می کردند و از نیروی انتظامی به خاطر گرفتن و ممنوعیت روابط دختر و پسر سپاسگذار بودند. 

مومنانی را دیدم که در روز مو را از ماست بیرون میکشیدند و حلال و حرام میکردند و بعد به راحتی هر جا که زورشان می رسید هر حقی را می خوردند. 

و مقاماتی که بلاهای اسمانی را به خاطر روسری های عقب رفته می دانستند و به ی های کلان که می رسید کور و کر و لال می شدند

حقیقت این است که جامعه ما دقیقا عین حکومت ماست. و ما بردگانی که فقط غر می زنند و دقیقا همان کاری را میکنند که با لشکر ظلم و فساد همراهشان می کند. 

حقیقت همه جامعه ایست که سرش را زیر برف کرده سعی دارد حجم بلایی  که به سمتش روان است را نادیده بگیرد. 

و مرگ و نابودی قدم به قدم تا بیخ گوشش پیش امده

و من امروز  بالاخره بعد از سالها فهمیدم چرا انقلاب شد! جامعه کوته فکر و جاهل ما توان و تحمل ترقی را نداشت. هنوز هم ندارد. قطعا هنوز هم ندارد.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها